سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّت به زنان، از اخلاق پیامبران ـ درودهای خداوند بر آنان باد ـ است . [امام صادق علیه السلام]

سخن عشق

 
 
داستانی از...(چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 ساعت 11:2 عصر )

علم جادویی:                                                                                   

 

روزی روزگاری مردچوپانی بود که پسری بزرگی داشت که پسرش عاشق دختر پادشاه آن سرزمین شده بود .پیرمرد صبح به دنبال گله می رفت وشب که می آمد پسرش با او دعوامی کرد که باید برای من به خواستگاری دختر پادشاه بروی ،مرد چوپان که خیلی می ترسید که پسرش کاری بدستش دهد ناچار شد که به خواستگاری دختر پادشاه برود .هنگامی که به آنجا رفت وموضوع را به پادشاه گفت ،پادشاه به پیرمرد گفت : هرکس که داماد من بشود باید علم جادویی یاد داشته باشد چون اومی دانست که هرکس به دنبال این علم برود کشته می شود .ومرد چوپان رفت وموضوع را به پسرش گفت ،پسرش قبول کرد ورفت تاعلم جادویی یاد بگیرد .علم جادویی دانشی بود که انسان می توانست خود را به شکل هرچیزی در بیاورد. این علم را یک دیو که درقصر بزرگی زندگی می کرد درس می داد.پسرک به قصر دیو رفت وازاو خواهش کرد که علم جادویی را به او یاد دهد .دیو پذیرفت واورا به شاگردی قبول کرد .

دیو هر روز صبح به شکار می رفت وصبح که می خواست برود زنش را می کشت وشب که برمی گشت اورا زنده می کرد .روزها گذشت تا اینکه پسرک علم جادویی وقسمتی از علم زنده کردن زن پادشاه را یاد گرفت (به صورت مخفی). ویک روز که دیو به شکار رفت زن دیو را زنده کرد ،زن دیو به پسرک گفت :دیو هرکسی که علم جادویی را یاد بگیرد می خورد وفردا هر چه به تو گفت تو عکس آنرا انجام بده تا تورا از قصر بیرون بیندازد .

صبح که پسرک نزد دیو رفت هر چه دیو می گفت اوعکس آنرا انجام می داد ودیو از دست او عصبانی شد واورا از قصر بیرون انداخت .

پسرک آنقدر علم جادویی یاد گرفته بود که به او هیچ آسیبی نرسید ودر نزد پدرش که به ملاقات او آمده بود ایستاد وهمراه پدرش به طرف خانه حرکت کرد.ودربین راه به پدرش گفت :که من میروم سرچشمه وآب می خورم .دراین هنگام با علمی که خوانده بود خود را به شکل خرگوشی درآورد وآرام آرام درجلوی پدرش می دوید .پدرش به دنبال او می رفت تا اورا بگیرد واورفت تاجایی که پدرش خسته شد وخرگوش هم فرار کرد .

پسر دوباره خود را به شکل اولش درآورد ونزد پدر رفت ،پدرش به اوگفت :تو پسر بی لیاقتی هستی .خرگوش بزرگی در اینجا بود وآرام می دوید ومن نتوانستم اورا بگیرم پسرک

 

دوباره بهانه ای آورد ورفت خودرا به شکل آهوی لنگی در آورد ولنگان لنگان وطوری که پدرش به او نرسد می دوید ومثل دفعه قبل پدرش خسته شد وباز آهو فرار کرد وخود را به

شکل اولش در آورد ونزد پدرش رفت .پدرش به او گفت :تو آدم بی لیاقتی هستی واین دفعه هم آهو از دستم فرار کرد .ونتوانستم اورا بگیرم ،درهمین هنگام کاروان عظیمی از اسب درجلوی آنها نمایان شد .پسر به پدرش گفت:که آن خرگوش وآهومن بودم وبوسیله علمی که یاد گرفته بودم خودرا به این شکلها در آوردم وبعد گفت من خودرا به شکل اسبی درمی آورم وتومرا سوار شو وبرو مرا به آنها بفروش ووقتی مرا فروختی ،افسارم را نگهدار ونفروش .اوخودرابه شکل اسبی درآورد وپدر براوسوار شد وقتی رئیس کاروان آن اسب را دید به پیرمرد گفت این اسب را می فروشی ؟ پیرمرد جواب داد:آری.

ولی افسارش را نگه می دارم رئیس کاروان قبول کرد وبه چند درهم به آنها فروخت .رئیس کاروان سوار براسب شد ورفتند.تا اینکه شب شد وبرای استراحت ایستادند وصبح که بیدار شدند دیدند اسب نیست وفرار کرده پسرک رفته نزد پدرش وبه راهشان ادامه دادند در میان را با کاروان دیگری از شتر برخوردند پسر خود را به شکل شتر در آورد وپدرش اورابه چند درهم فروخت واین دفعه هم افسارش رانفروخت وبازهم مثل شب قبل تا کاروان برای استراحت ایستاد پسرک فرار کرد.

تمام افراد این دوکاروان به دنبال اسب وشتر خود می گشتند رفتند ورفتند تا اینکه به قصر دیو رسیدند .دیو از آنها سوال کرد که چه اتفاقی افتاده است .گغتند که ما اینچنین اسب وشتری را گم کرده ایم کی گردیم تاشاید پیدا کنیم .دیو فهمید که پسرک علم جادویی را فرا گرفته است وبه دنبال پسر به راه افتاد .ورفت تا اینکه آنها را در حالی که پسر خود را به شکل اسبی در آورده بود دید وپدرش می خواست اورا بفروشد دیو خود را به شکل انسانی در آورد وبه پیرمرد گفت این اسب را می فروشی ؟پیرمرد با خوشحالی گفت آره می فروشم.ولی افسارش را نمی فروشم .دیو گفت من این اسب را با افسارش می خرم ،تا اینکه به زور اسب راباافسار خرید وبه قصر خود رفت وافسارش را به درختی بست ورفت تا شمشیرش را بیاورد واورا بکشد زن دیو که می دانست او چه می خواهد بکند شمشیرش راپنهان کرد ،دیو که مشغول پیدا کردن شمشیرش بود زنش طوری که اونفهمد رفت وافسار اسب را پاره کرد وپسر خودرا به شکل کبوتر درآورد وفرارکرد .زن دیو شمشیر را برداشت وبه دیو گفت شمشیرت اینجاست .وقتی دیو از خانه بیرون آمد دید اسب نیست ناراحت شد وگفت آن پسر یاد گرفته است که خود را چگونه از بند آزاد کند دیو هم خودرابه شکل

پرنده ای شکاری درآورد وبه دنبال پسرک به راه افتاد پسرک هم فرار کرد تا اینکه به قصر پادشاه رسیدند وپسر دید که راه فراری ندارد خودرا به شکل دسته گلی کرد ودر جلوی دختر پادشاه انداخت ودیو هم که دید ازدستش کاری برنمی آید خودرابه شکل درویشی درآورد وبه در خانه پادشاه رفت وبرایش مقداری نان وپول بردند واوگفت من اینها را نمی خواهم من همان دسته گلی راکه دردست دختر پادشاه است می خواهم .دختر پادشاه هم گفت این دسته گل که از آسمان برایم افتاده را نمی دهم ودرویش هم همچنان ایستاده بود ونمی رفت دختر پادشاه عصبانی شدو دسته گل را به دیو زد دراین هنگام پسر خودرا به شکل اناری درآورد وبه زمین خورد وانار تکه تکه شد وهردانه ای به طرفی افتاد دراین هنگام دیوخودرا به شکل خروسی درآورد وشروع کرد به خوردن دانه های انار وپسر هم که فرصت خوبی گیرش آمده بود خودرابه شکل روباهی درآورد وخروس را خفه کرد پادشاه واطرافیانش ازاین کار متعجب شده بودند .پسرهم خودرا به شکل واقعی خود درآورد وبه پادشاه گفت :آیا دخترت را به عقد من درمی آوری ؟پادشاه قبول نکرد پسر ناراحت شدو اورا به بالای قصر برد وگفت حالا چه می گویی؟پادشاه هم به خاطر قولی که به پیرمرد داده بود واز طرفی ازترس اینکه اورا از بالای قصر به پایین پرت کند قبول کرد وسالیان سال با خوبی وخوشی در کنار هم زندگی کردند وپسرچوپان هم به آرزوی خود رسیده بود.


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
داستانی ازگذشته ها(چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 ساعت 11:1 عصر )

کوه دماندر

 

د رزمانهای قدیم پیرمردی بود که صاحب دو پسر بود و پسر هایش را خیلی دوست می داشت و پسر ها همه پدر خود را خیلی دوست داشتند . پسر هایش بزرگ شدند و آنها را برای سر بازی خواستند . و پادشاه آن سرزمین پیر مرد ها و پیر زن ها را مایه ی بد بختی جامعه می پنداشت و نمی گذاشت پیر مرد و پیر زنی در شهر زنده بماند و همه را می کشت .و پسر ها هم به پدئرشان گفتند که ای پدر ما چه کار انجام دهیم اگر تو را به امی ر نشان دهیم تو را می کشد و اگر تو را اینجا بگذاریم کسی نیست از تو مواظبت کند پدر به فرزندانش گفت که نزد نجار بروید و صندوقی به اندازه ی من درست کنید و من را داخل صندوق بگذارید وبا خود ببرید و بعد پسر ها به دستور پدر نزد نجار رفتند و صندوقی ساخت و آن را اوردند و پدر را داخل صندوق گذاشتند و با خود بردند . و در انجا که سرباز بودند و می خواستند خدمت کنند . خانه ای کرایه کردند و پدر را داخل  خانه گذاشتند و هر وقت کاری را به آنها می سپردند . چون پدر تجربه ی زیادی داشت  با او مشورت می کردند تلا آنها را  راهنمایی کنند که روزی از روزها گفتند قرعه کشی میکنیم باید برود و چشمه های کوه دماندر را بشمارد قرعه کشی کردند و قرعه   به نام این دپسر ها افتاد که چشمه های کوه را بشمارش کنند . و به پدر گفتند حالا که قرعه به نام ما افتاده ما مجبوریم برویم و هر کس به انجا می رود بر نمی گردد و حالا ما چه کاری انجام دهیم چون پدر شان مرد با تجربه ای بود گفت : در آنجا یک درنده ای است که انسانها را می خورد و چون آنجا جنگل های زیادی دارد راه را گم می کنید و بهتر است شما اسب بچه داری را ببرید تا در هنگام بازگشت  زوتر و راه را درست بیاید و با خود یک کیسه کاه ببرید و آن را سوراخ کنید تا از طرف برگشت و یا وقتی که مید خواسته باشید بر گردید به دنبال کاه ها راه خود را پیدا کنید . و هنگام خواب داخل یک کیسه خواب بشوید و هر کدامتان سر خود را از یک طرف کیسه بیرون بیاورید چون وقتی که آن حیوان درنده می آید که شما را بخورد او اول از پاهایتان شروع می کند و وقتی شما سر هایتان را بیرون بیاورید او شما را نمی خورد و با خود قلم و کاغذ ببرید و وقتی که این حیوان بیاید با شما صحبت میکند و تمام حرف هایش را بنویسید و پسر ها از پدر خدا حافظی کردند و رفتند 2شبانه روز طول کشید تا به کوه دماندر رسیدند وشب در آنجا ایستادند وبه گفته پدرشان عمل کردند وناگهان دیدند که آن درنده ای که پدر تعریفش را کرده بود آمد وبه بالای سر یکی از برادرها رفت بوکشید دید

که سر انسانی است وبه سر دیگر کیسه رفت بازهم دید که سر انسانی است ونفس می کشید حیوان درنده تعجب کرد وگفت «بگشتم هزاروچهارصدوچهار چشمه کوه دماندر *ندیدم نفری دوکله برسر» وبعد درنده رفت واینها قلم وکاغذ برداشتند ونوشتند هزار وچهارصدوچهار چشمه درکوه دماندر وجود دارد .وبه طرف شهر حرکت کردند ونزد امیر آمدند ودرخواست کردند که پادشاه پادش آنها را آماده کند .که آنها موفق به شماردن چشمه ها شده اند وقتی پادشاه این موضوع را فهمید تعجب کرد که این جوانان چگونه این چشمه ها راشمردند .چون تابه حال هر کسی می رفت دنبال این کار برنمی گشت واین دونفر سالم آمدند وپادشاه به آنها گفت شما چگونه این چشمه ها را شمرده اید راست خود را بگویید وگرنه شما را می کشم .پسران به فکر فرورفتند وگفتند اگر ما حقیقت را بگوییم او پدرمان راخواهد کشت واگر نگوییم مارا خواهد کشت .به پادشاه گفتند که ما از شما یک خواسته داریم وقتی ماجرا رابرای شما تعریف کردم باید قول بدهید که به خواسته ما عمل کنید پادشاه قبول کرد .وآنها تمام ماجرا را تعریف کردند ودرآخر گفتند خواسته ما این بود که به پدر پیرما کاری نداشته باشید .پادشاه دستورداد تاپدرشان را بیاورند آنها همین کار را کردند وپادشاه وقتی که پیرمرد را دید گفت تا به حال من چندین جوان بی تجربه را به کشتن دادم وحالا این پیرمرد چاره کار ما شد پیرمرد رابخشید ودیگر به پیرزن بی احترامی نمی کرد وآنها را گرامی می داشت .

واواین شعر را می گوید بعد ازین ماجرا:« بی پیرمرد وتودرخرابات *هرچند که توبزرگ این دیاری»

 


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
منتظر(چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 ساعت 10:59 عصر )

کاش روز دیدنت فردا نبود!!! کاش میشد هیچ کس تنها نبود ...

کاش میشد دیدنت رویا نبود .....

گفته بودی با تو می مانم !! ولی .....

رفتی و گفتی و اینجا جا نبود ....

سالیان سال تنها مانده ام .....

شاید این رفتن سزای من نبود ......

من دعا کردم برای بازگشت ......

دست های تو ولی بالا نبود ......

باز هم گفتی که فردا میرسی ......

کاش روز دیدنت فردا نبود

 


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
یادگار(پنج شنبه 87 فروردین 1 ساعت 4:34 عصر )

ای طبس ای چلچراغین منطقه                    ای که دور قلعه ات راخندقه

 

روستای طبس مسینا که درزمان قدیم به طبس عناب معروف بوده زیرا درقدیم درختان عناب زیادی دراین منطقه وجود داشته است .

اینجا طبس است که تا اواخر قرن نهم به عنوان شهر شناخته می شده وتاهنگام فتح سپاهیان اسلام یکی ازشهرهای مهم قهستان بوده است ،رشته کوههای اطراف طبس دردوران سوم زمین شناسی بوجود آمده اند.

درطبس زلزله ای حدود 350 الی 400 سال پیش رخ داده که باعث ویرانی طبس شده ودوباره ازاوایل قرن دهم تانیمه قرن سیزدهم دردوره صفویان پادشاهی شاه عباس بازسازی شد، وقلعه ای دارد که مورد هجوم شاه عباس قرار گرفته است ،دراطراف این قلعه خندق ایجاد نمودند ودرون این خندق ها راپر آب می کردند وروی این آبها را کاه می ریختند وقتی که دشمنان به قلعه حمله ور می شدند دردرون خندق می افتادند وغرق می شدند. وازدرون قلعه به طرف دشمن باتیروکمان حمله ور می شدند ودشمن که درپائین قلعه بود همواره شکست می خورد .

حمدا... مستوفی درکتابش میگوید: که درطبس چاهی وجود داشت که درزمستان آب درآن جاری بود ودرتابستان آب ازآن بیرون می آمد ،وچاهی دیگر وقتی به آن نگاه میکردند قرص ماه شب چهارده رادرآن می دیدند که اکنون چاه پرشده وفقط اتاقک کوچکی باقی مانده است.

32کاریز وقنات درطبس وجود داشته است که اکثرآنها خشک شده اند .

اولین کارخانه ساخت سوزن درطبس بوده است ،وچون اکثر مردم اهل سنت هستند آنرا سنی خانه نامیده اند.

طبس عناب بعدازویرانی به طبس میناب نام گذاری شد وبه علت زلزله های پی درپی این محل همواره به کلی ویران می شد ،بالاخره شخصی بنام مسینا به این محل آمد وشروع به بازسازی این منطقه نمود ونام این روستا را روستای طبس مسینا گذاشت.

قلعه طبس یکی از برجسته ترین آثار باستانی ایران ازدوران صفویان می باشد که به علت هیچگونه رسیدگی وعدم توجه درحال ویرانی میباشد واین جای بسی تاسف دارد.


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
1387(پنج شنبه 87 فروردین 1 ساعت 4:28 عصر )

سال نو مبـــــــــــــــــــــــــــــــــارک

 


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 3051  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «