سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همچنان که خورشید و شب با یکدیگر جمع نمی شوند، خدا دوستی و دنیا دوستی با یکدیگر جمع نمی شوند . [امام علی علیه السلام]

سخن عشق

 
 
داستانی ازگذشته ها(چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 ساعت 11:1 عصر )

کوه دماندر

 

د رزمانهای قدیم پیرمردی بود که صاحب دو پسر بود و پسر هایش را خیلی دوست می داشت و پسر ها همه پدر خود را خیلی دوست داشتند . پسر هایش بزرگ شدند و آنها را برای سر بازی خواستند . و پادشاه آن سرزمین پیر مرد ها و پیر زن ها را مایه ی بد بختی جامعه می پنداشت و نمی گذاشت پیر مرد و پیر زنی در شهر زنده بماند و همه را می کشت .و پسر ها هم به پدئرشان گفتند که ای پدر ما چه کار انجام دهیم اگر تو را به امی ر نشان دهیم تو را می کشد و اگر تو را اینجا بگذاریم کسی نیست از تو مواظبت کند پدر به فرزندانش گفت که نزد نجار بروید و صندوقی به اندازه ی من درست کنید و من را داخل صندوق بگذارید وبا خود ببرید و بعد پسر ها به دستور پدر نزد نجار رفتند و صندوقی ساخت و آن را اوردند و پدر را داخل صندوق گذاشتند و با خود بردند . و در انجا که سرباز بودند و می خواستند خدمت کنند . خانه ای کرایه کردند و پدر را داخل  خانه گذاشتند و هر وقت کاری را به آنها می سپردند . چون پدر تجربه ی زیادی داشت  با او مشورت می کردند تلا آنها را  راهنمایی کنند که روزی از روزها گفتند قرعه کشی میکنیم باید برود و چشمه های کوه دماندر را بشمارد قرعه کشی کردند و قرعه   به نام این دپسر ها افتاد که چشمه های کوه را بشمارش کنند . و به پدر گفتند حالا که قرعه به نام ما افتاده ما مجبوریم برویم و هر کس به انجا می رود بر نمی گردد و حالا ما چه کاری انجام دهیم چون پدر شان مرد با تجربه ای بود گفت : در آنجا یک درنده ای است که انسانها را می خورد و چون آنجا جنگل های زیادی دارد راه را گم می کنید و بهتر است شما اسب بچه داری را ببرید تا در هنگام بازگشت  زوتر و راه را درست بیاید و با خود یک کیسه کاه ببرید و آن را سوراخ کنید تا از طرف برگشت و یا وقتی که مید خواسته باشید بر گردید به دنبال کاه ها راه خود را پیدا کنید . و هنگام خواب داخل یک کیسه خواب بشوید و هر کدامتان سر خود را از یک طرف کیسه بیرون بیاورید چون وقتی که آن حیوان درنده می آید که شما را بخورد او اول از پاهایتان شروع می کند و وقتی شما سر هایتان را بیرون بیاورید او شما را نمی خورد و با خود قلم و کاغذ ببرید و وقتی که این حیوان بیاید با شما صحبت میکند و تمام حرف هایش را بنویسید و پسر ها از پدر خدا حافظی کردند و رفتند 2شبانه روز طول کشید تا به کوه دماندر رسیدند وشب در آنجا ایستادند وبه گفته پدرشان عمل کردند وناگهان دیدند که آن درنده ای که پدر تعریفش را کرده بود آمد وبه بالای سر یکی از برادرها رفت بوکشید دید

که سر انسانی است وبه سر دیگر کیسه رفت بازهم دید که سر انسانی است ونفس می کشید حیوان درنده تعجب کرد وگفت «بگشتم هزاروچهارصدوچهار چشمه کوه دماندر *ندیدم نفری دوکله برسر» وبعد درنده رفت واینها قلم وکاغذ برداشتند ونوشتند هزار وچهارصدوچهار چشمه درکوه دماندر وجود دارد .وبه طرف شهر حرکت کردند ونزد امیر آمدند ودرخواست کردند که پادشاه پادش آنها را آماده کند .که آنها موفق به شماردن چشمه ها شده اند وقتی پادشاه این موضوع را فهمید تعجب کرد که این جوانان چگونه این چشمه ها راشمردند .چون تابه حال هر کسی می رفت دنبال این کار برنمی گشت واین دونفر سالم آمدند وپادشاه به آنها گفت شما چگونه این چشمه ها را شمرده اید راست خود را بگویید وگرنه شما را می کشم .پسران به فکر فرورفتند وگفتند اگر ما حقیقت را بگوییم او پدرمان راخواهد کشت واگر نگوییم مارا خواهد کشت .به پادشاه گفتند که ما از شما یک خواسته داریم وقتی ماجرا رابرای شما تعریف کردم باید قول بدهید که به خواسته ما عمل کنید پادشاه قبول کرد .وآنها تمام ماجرا را تعریف کردند ودرآخر گفتند خواسته ما این بود که به پدر پیرما کاری نداشته باشید .پادشاه دستورداد تاپدرشان را بیاورند آنها همین کار را کردند وپادشاه وقتی که پیرمرد را دید گفت تا به حال من چندین جوان بی تجربه را به کشتن دادم وحالا این پیرمرد چاره کار ما شد پیرمرد رابخشید ودیگر به پیرزن بی احترامی نمی کرد وآنها را گرامی می داشت .

واواین شعر را می گوید بعد ازین ماجرا:« بی پیرمرد وتودرخرابات *هرچند که توبزرگ این دیاری»

 


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 3059  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «