سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش دو گونه است : دانشی که مردم ناگزیر از فراگیری آن هستند و آن رنگ[ ظواهر [اسلام است و دانشی که مردم اجازه دارند آن را واگذارند و آن قدرت خداونداست . [امام علی علیه السلام]

سخن عشق

 
 
داستانی از...(پنج شنبه 87 اردیبهشت 5 ساعت 3:4 عصر )

داستان دوبرادر:

 

روزی روزگاری دوبرادر بودند که پدرشان مرده بود واز پدرشان یک ساز ویک تبل ویک شمشیر برای آنها به ارث مانده بود .این دوبرادر برای اینکه سرنوشت خود را پیدا کنند به راه افتادند واز شهر خارج شدند .تااینکه به یک دوراهی رسیدند .این دوبه هم گفتند که حتماًسرنوشت ما همین بوده پس هرکدام به یک راه می رویم تا ببینیم چه می شود .یکی از برادران گفت :که شمشیر را در اینجا زیر خاک کنیم وهر کس که زودتر موفق شد وبه ثروت رسید بیاید واین شمشیر را بردارد .تا برادر دیگر که بیاید بفهمد که او موفق شده یا نه .واز هم دور نشوند وبرادر دیگررا هم به همان راه ببرد تا اوهم ثروتمند شود .یکی ساز را برداشت ودیگری تبل را .وهرکدام به یک راه رفتند برادری که تبل را برداشته بود رفت ودرمیان راه هنگامی که شب شد یک خرابه ای دید وبه آنجا رفت تاشب را صبح کند وشب در آنجا استراحت کند .ناگهان دید که یک روباهی به آن طرف می آیید وپشت سر او یک پلنگ ویک گرگ ،اوفوراًدر توی یک طاق که در کنارش بود پنهان شد وتبل را در جلوی خود گرفت .روباه وگرگ وپلنگ آمدند .این سه حیوان هر شب به این خرابه می آمدند وماجراهایی که هر روز برایشان اتفاق می افتاد رابرای هم تعریف می کردند .پلنگ از گرگ پرسید :امروز برایت چطوری بود ؟گرگ آهی کشید وگفت :مثل هر روز ،گوسفندان چاق وآن سگ که نمی گذارد حتی به آن نزدیک شوم.این سگ اگر کسی بداند که چه مرحمی برسر دارد اورا می کشد وافسوس که چنین کسی پیدا نمی شود که هم ماراراحت کند وهم خودش به چیزی برسد .پلنگ گفت مگر در سرش چیست ؟گفت مغز این سگ برای بیماری دختر پادشاه خوب است واگر کسی این سگ را بکشد واز مغزش مرحمی درست کند وبرروی سر دختر پادشاه بگذارد خوب می شود. گرگ از پلنگ پرسید چه خبر تو چطور روزی داشتی ؟پلنگ گفت :من هم مثل هر روز می روم به زیر همان درخت بزرگ ودر زیر سایه اش به همان صندوق پرجواهر وزنجیر طلایی که صندوق بوسیله آن به درخت بسته شده نگاه می کنم .نوبت به روباه رسیده بود که ماجرایش را تعریف کند .اودر فکر بود گرگ پرسید :چه خبر تو فکر هستی ؟گفت :هیچ به آن طلاها فکر می کنم که هرروز موش آنها را از خزانه پادشاه بیرون می آورد وهنگام غروب دوباره آنها را به داخل می برد وهمین که روباه در حال تعریف بود ناگهان دمش به تبل خورد وصدایی بلند شد وهمگی آنها شروع به فرار کردند .این مرد هم خوشحال شد وصبح با خوشحالی به سمت درخت رفت وطلاها را

برداشت ورفت در شهر برای خود خانه ای خرید ودوباره رفت نزدیک خزانه پادشاه وهنگام غروب همین که موش می خواست طلاها را به داخل خزانه ببرد اورا فراری داد وطلاها راجمع کرد .وبه خانه برد ودرفکر آن سگ بود که چگونه اورا بکشد ومغز سرش را بیرون بیاورد .ناگهان به فکرش رسید که یک تفنگ بخرد وآن سگ را بکشد وبعد مغزش را دربیاورد .اوهمین کار را انجام داد ومغز سگ را مرحمی درست کرد وبه جلوی قصر پادشاه رفت وخودرا به عنوان طبیب معرفی کرد وگفت که من می توانم دختر پادشاه را معالجه کنم .پادشاه بعد ازاین ماجرا خبر شد که چنین طبیبی پیداشده .گفت: تا به حال هیچکس نتوانسته دخترم را معالجه کند اگر تو این کار را انجام بدهی هرچه که بخواهی به تو می دهم .مرد گفت که دختر را بیاورید .خدمتکاران پادشاه دختر را گرفتند وآوردند او مرحم را به آنها داد وگفت بر روی سر او بگذارید واو بعد از چند روز خوب می شود آنها همین کار را کردند ومرحم را برروی سر او گذاشتند وبعد از چند روز خوب شد پادشاه به او پاداش زیادی داد ودخترش را به عقد آن مرد درآورد واورا وزیر خود قرار داد .آن مرد به یاد برادرش افتاد وقراری که با هم گذاشته بودند که هرکدامشان موفق وثروتمند شدند از حال برادر دیگر خبر بگیرد وشمشیر را بردارند این برادر رفت وشمشیر را برداشت وبه دنبال برادرش به راه دیگر رفت .برادرش را بعد از مدتی مبتجر وتحقیق در یک حمام پیدا کرد که درآنجا آب گرم می کرد .اوبرادرش را برداشت وبه کنار خود در قصر پادشاه برد .

این برادر خیلی از برادر خود پرسید که چگونه به این ثروت رسیده اوماجرا را تعریف کرد وبرادر دومی گفت من هم می خواهم همین کار را بکنم وبه آن خرابه بروم برادرش خیلی اورا منع کرد وگفت هر چه می خواهی در اینجاست ودر همین جا درکنار من بمان اوقبول نکرد وتبل را برداشت وبه آن خرابه رفت در خرابه در همان طاق منتظر ماند تا اینکه هر سه حیوان آمدند .مثل دفعه قبل شروع به تعریف آنچه برایشان پیش آمده بود درطول روز کردند .گرگ که خیلی خوشحال بود چون آن مرد باعث شده بود که او هرروز یک گوسفند چاق بخورد ولی روباه وپلنگ دل خوشی نداشتند چون می گفتند این فردی که دراین طاق بود وحرفهای مارا شنید کار مارا ازما گرفت که ناگهان روباه گفت شاید بازهم دراین جا باشد ودیدند که صدای تبل بلند شد این بار فرار نکردند .گرگ از اوطرفداری می کرد ولی روباه وپلنگ اورا تکه تکه کردند وخوردند واین نتیجه طمع بود که این برادر داشت.


» عبدالخالق شافعی طبس
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 3049  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «